دوشنبه ۳۱ شهریور ۰۴ | ۲۲:۳۶ ۲ بازديد
او با آغوش باز به سمتم آمد و گریه کرد: «خب، توماس، همین الان بنشین و از تجربیاتت برایم بگو!» من حرفم را عوض کردم – چون از این کلمه متنفرم.[۱۸]ما برای کسب تجربه به آنجا نرفتیم ! اما او را رد نمیکردند. او دستور داد: «سعی کن فکر کنی. توماس، با اینکه من پیر هستم، یادم میآید که بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستونوال جکسون آن ضربهی درخشان را زد…» و اگر او پنج ساعت در تمام طول جنگ داخلی مرا آنجا نگه نداشت، جک، میتوانی به جرم جاسوسی مرا اعدام کنی! نه قربان! بعد از امشب، دیگر هرگز! اما صحبتهای تامی، که خدمه با دقت به آن گوش میدادند، نزدیک به شش ساعت، یا حتی پنج ساعت، طول کشید. این مردان لواسان تشنهی اطلاعات دست اول و معتبر بودند.
چون خیلی پیر بودند که خودشان به دنبال آن بگردند. نباید بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستنباط کرد که خدمهی کشتی ویم از افراد مسن و فرتوت تشکیل شده بودند. پدرم بیش از یک بار گفته بود که اگر قرار باشد در تنگنا قرار بگیرد، هیچ گروه شش نفره ای را به جز این گروه که گیتس رهبری آن را بر عهده دارد، ترجیح نمیدهد؛ و این حرف را هم به جز پیت، شاهزادهی آشپزها، نمیزد. با این حال، چه کسی، با وحشیترین تصور، میتوانست در حالی که قایق تفریحی شیک و تمیز با آرامش در در ولنجک فاصلهی یک هشتم مایلی از اسکلهی ما در میامیِ خندان لنگر میانداخت، به مکانهای تنگ یا خطرات فکر کند؟ با آتشبس، برای هر مردی که سوار کشتی بود.
چیزهایی مانند مرگ و خونریزی متوقف شده بود و اگر از گیتس خوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هسته میشد، سوگند یاد میکرد که مسیر ما فقط به سمت آبهای شاد، آسمان آبی و سواحل زمردین بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. صبح زود روز بعد، در حال حرکت بودیم که تامی در کابینم را کوبید و مرا به پریدن به دریا دعوت کرد. شادی باشکوهی در صدایش بود، به بلندی یک مکاشفه، که در اعماق قلبم پاسخی یافت. گیتس، که هیچوقت به اندازه وقتی که زیر بوم کشیده شده ایستاده بود، خوشحال نبود، وقتی دید که ما برهنه از پلههای راهرو بالا میدویم و از نرده رد میشویم، به عقب برگشت، اما او فقط از کنارمان ولنجک گذشت.
در حالی که آب به راه افتاده بود و به محض اینکه دستهایمان راهرو را گرفت، مسیر را به سمت جنوب ادامه دادیم. وقتی به عرشه رسیدیم، رک و پوستکنده گفت: «ما داریم گشت میزنیم، شنا نمیکنیم.» بعد از ما صدا زد: «اما این را میگویم، شما هر دو تقریباً در بهترین شرایط ممکن برای یک مرد هستید. این را به ارتش میگویم!» که درست هم بود، البته به جز این واقعیت که ممکن بود بگویند من بیش از حد تمرین کردهام. من و تامی مثل ناخن سفت بودیم، پوستمان مثل ساتن میدرخشید – اما بهتر از این، روح او سرشار از عشق به زندگی بود، سرشار از عشقی که از قبل به من هم سرایت کرده بود. نیم ساعت بعد، او از میان بیسکویتی که داشت خرد میشد، زیر لب غرغر کرد: «اگر پیت تا حالا غذای بهتری از این پخته باشه، اون تو یه تجسم قبلی بوده!» اعتراف کردم: «انسان بزرگترین پیروزیاش را فقط یک بار در زندگی به دست در جنت آباد میآورد.
این بدیهی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» هنگام قایقرانی در آبهای جنوب فلوریدا، آدم حساب زمان را از دست میدهد. رخوتی وجود دارد که به ساعتها میخندد؛ نیلوفر آبی بر فراز امواج و همچنین بر فراز خشکی شناور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، و رخوتی شاعرانه به درون روح رخنه میکند و بیتفاوتی نسبت به ساعتها و روزها را به بار میآورد – چیزهایی فلاکتبار، در بهترین حالت، که فقط برای بردگان در نظر گرفته شده بودند! هیچکدام از ما متوجه عبورمان به بارنز ساوند نشدیم و فقط دیدیم که ویم ، بادبانهایی برازنده، آب را به تمیزی یک چاقو میشکافد. روز دیگری گذشت که در آن به کوسهها شلیک فردوس شرق کردیم، یا با تور ماهیگیری کردیم.
یا روی عرشه دراز کشیدیم و سیگار کشیدیم و گهگاه از کنار به ماهیها و گیاهانی که شش متر پایینتر از ما بودند خیره شدیم. اما صبح روز سوم پرسیدم: «ما به کجا میرویم، گیتس؟» «آقای توماس میگوید کی وست، قربان، و بعد هاوانا.»[۲۰] «واقعاً آقای توماس.» خندیدم، چون دقیقاً مثل این بود که تامی فرماندهی یک کشتی یا هر چیز دیگری را که به ذهنش خطور میکرد، به دست بگیرد. قبل از ترک میامی، نامهای بیست صفحهای از منطقهی بلوگرس کنتاکی دریافت کرده بود که او را چنان دچار بیعرضگی و بیعرضگی کرده بود که من کاملاً راضی بودم بگذارم هر دستوری که میخواهد بدهد و ما را به آخر دنیا بفرستد، بیخیال هر چیزی که برایم مهم بود. تا حد زیادی خوشبختی تامی، خوشبختی خودم بود.
چون میدانستم که خوشبختی من همیشه برای او عزیز خواهد بود. در سختترین ساعات اقامتمان در فرانسه، فکر کردن به این دختر فوقالعاده که نامش نل بود، بیوقفه روحیهاش را بالا نگه میداشت. در لحظات اعتماد به نفسی که در آستانه نبرد به سراغ دوستان میآید، میدیدم که روزی ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست «رفیق» ابدی شوند.
چون خیلی پیر بودند که خودشان به دنبال آن بگردند. نباید بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هستنباط کرد که خدمهی کشتی ویم از افراد مسن و فرتوت تشکیل شده بودند. پدرم بیش از یک بار گفته بود که اگر قرار باشد در تنگنا قرار بگیرد، هیچ گروه شش نفره ای را به جز این گروه که گیتس رهبری آن را بر عهده دارد، ترجیح نمیدهد؛ و این حرف را هم به جز پیت، شاهزادهی آشپزها، نمیزد. با این حال، چه کسی، با وحشیترین تصور، میتوانست در حالی که قایق تفریحی شیک و تمیز با آرامش در در ولنجک فاصلهی یک هشتم مایلی از اسکلهی ما در میامیِ خندان لنگر میانداخت، به مکانهای تنگ یا خطرات فکر کند؟ با آتشبس، برای هر مردی که سوار کشتی بود.
چیزهایی مانند مرگ و خونریزی متوقف شده بود و اگر از گیتس خوبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هسته میشد، سوگند یاد میکرد که مسیر ما فقط به سمت آبهای شاد، آسمان آبی و سواحل زمردین بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. صبح زود روز بعد، در حال حرکت بودیم که تامی در کابینم را کوبید و مرا به پریدن به دریا دعوت کرد. شادی باشکوهی در صدایش بود، به بلندی یک مکاشفه، که در اعماق قلبم پاسخی یافت. گیتس، که هیچوقت به اندازه وقتی که زیر بوم کشیده شده ایستاده بود، خوشحال نبود، وقتی دید که ما برهنه از پلههای راهرو بالا میدویم و از نرده رد میشویم، به عقب برگشت، اما او فقط از کنارمان ولنجک گذشت.
در حالی که آب به راه افتاده بود و به محض اینکه دستهایمان راهرو را گرفت، مسیر را به سمت جنوب ادامه دادیم. وقتی به عرشه رسیدیم، رک و پوستکنده گفت: «ما داریم گشت میزنیم، شنا نمیکنیم.» بعد از ما صدا زد: «اما این را میگویم، شما هر دو تقریباً در بهترین شرایط ممکن برای یک مرد هستید. این را به ارتش میگویم!» که درست هم بود، البته به جز این واقعیت که ممکن بود بگویند من بیش از حد تمرین کردهام. من و تامی مثل ناخن سفت بودیم، پوستمان مثل ساتن میدرخشید – اما بهتر از این، روح او سرشار از عشق به زندگی بود، سرشار از عشقی که از قبل به من هم سرایت کرده بود. نیم ساعت بعد، او از میان بیسکویتی که داشت خرد میشد، زیر لب غرغر کرد: «اگر پیت تا حالا غذای بهتری از این پخته باشه، اون تو یه تجسم قبلی بوده!» اعتراف کردم: «انسان بزرگترین پیروزیاش را فقط یک بار در زندگی به دست در جنت آباد میآورد.
این بدیهی بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» هنگام قایقرانی در آبهای جنوب فلوریدا، آدم حساب زمان را از دست میدهد. رخوتی وجود دارد که به ساعتها میخندد؛ نیلوفر آبی بر فراز امواج و همچنین بر فراز خشکی شناور بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، و رخوتی شاعرانه به درون روح رخنه میکند و بیتفاوتی نسبت به ساعتها و روزها را به بار میآورد – چیزهایی فلاکتبار، در بهترین حالت، که فقط برای بردگان در نظر گرفته شده بودند! هیچکدام از ما متوجه عبورمان به بارنز ساوند نشدیم و فقط دیدیم که ویم ، بادبانهایی برازنده، آب را به تمیزی یک چاقو میشکافد. روز دیگری گذشت که در آن به کوسهها شلیک فردوس شرق کردیم، یا با تور ماهیگیری کردیم.
یا روی عرشه دراز کشیدیم و سیگار کشیدیم و گهگاه از کنار به ماهیها و گیاهانی که شش متر پایینتر از ما بودند خیره شدیم. اما صبح روز سوم پرسیدم: «ما به کجا میرویم، گیتس؟» «آقای توماس میگوید کی وست، قربان، و بعد هاوانا.»[۲۰] «واقعاً آقای توماس.» خندیدم، چون دقیقاً مثل این بود که تامی فرماندهی یک کشتی یا هر چیز دیگری را که به ذهنش خطور میکرد، به دست بگیرد. قبل از ترک میامی، نامهای بیست صفحهای از منطقهی بلوگرس کنتاکی دریافت کرده بود که او را چنان دچار بیعرضگی و بیعرضگی کرده بود که من کاملاً راضی بودم بگذارم هر دستوری که میخواهد بدهد و ما را به آخر دنیا بفرستد، بیخیال هر چیزی که برایم مهم بود. تا حد زیادی خوشبختی تامی، خوشبختی خودم بود.
چون میدانستم که خوشبختی من همیشه برای او عزیز خواهد بود. در سختترین ساعات اقامتمان در فرانسه، فکر کردن به این دختر فوقالعاده که نامش نل بود، بیوقفه روحیهاش را بالا نگه میداشت. در لحظات اعتماد به نفسی که در آستانه نبرد به سراغ دوستان میآید، میدیدم که روزی ممکن بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست «رفیق» ابدی شوند.
- ۰ ۰
- ۰ نظر